سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

انتظار

وقتی آقا بردیا پشت در حمام انتظار بابایی رو می کشه.  از اول که باباییش رفته بود دوش بگیره جلوی در نشسته بود تا وقتی بابایی از حمام اومد بیرون!!!!!!! ...
30 دی 1390

بردیا اوف می شود.

جمعه شب داشتیم می رفتیم خونه دایی تازه از خونه اومده بودیم بیرون و اول راه بودیم که یه آدم مریض و بیمار یهو جلوی ما زد روی ترمز و بابایی هم مجبور شد سریع ترمز کنه که تصادف نکنیم. ولی چون با شدت ترمز کرد شما پیشونیت خورد به داشبورد ..  الهی بمیرم که دردت گرفت و زدی زیر گریه.. بابایی هم سریع اومد کنار و من شما رو پیاده کردم یه کوچولو هوا بهت خورد اروم شدی. بعد با بابایی رفتید سوپرمارکت بابایی یه آب معدنی گرفت و وقتی برگشتید دیگه کلا ساکت شده بودی و از اشکای چند لحظه پیشت خبری نبود. اما من تا جلوی خونه دایی علی هم در حال گریه کردن بودم و هر چی بابایی باهام حرف می زد اروم نمی شدم و یه جورایی بابایی رو هم مقصر می دونستم ...
25 دی 1390

فروشگاه شهروند و سبد سواری

پنجشنبه گذشته من و مامانی و بابایی سه تایی با هم دیگه رفتیم فروشگاه شهروند واسه خرید. منم از اول تا آخرش سبد سواری کردم. وای که خیلی دوست داشتم... خیلی بهم خوش گذشت مامانی منم که دوربین و از خودش جدا نمی کنه این عکس و قبل از رفتن توی پارکینگ از من و بابایی گرفت. این عکسم وقتی ازم گرفت که خیلی خوشحال بودم و از دیدن این همه چیزای رنگارنگ کلی ذوق کرده بودم.. همش به مردم نگاه می کردم و می خندیدم.. خوب آخه تا حالا جای به این شلوغی نرفته بودم. تازه فقط من نبودم که توی سبد نشسته بودم. توی همه سبدا یه نی نی کوچولو بود. تازه مامانی و بابایی من و بردن توی قسمت اسباب بازی ها و بابایی یه عالمه عروسک برام آورد تا از بین اونا انتخاب کنم....
25 دی 1390

ورود به اتاق

پسرم امروز 8 ماه و 21 روز داری و برای اولین بار خودت تنهایی به طور مستقل با دست و پاهای کوچولوت به صورت چهار دست و پا وارد اتاقت شدی به اتاق خودت خوش اومدی عزیزممممممممممممممممممم داشتم با تلفن صحبت می کردم و شما هم داشتی با توپات بازی می کردی. تو فاصله چند ثانیه ناگهان دیدم غیبت زده.. اومدم دیدم جلوی در اتاقت نشستی و با گوریل جلوی در داری با زبون خودت صحبت  می کنی... ( لازم به ذکر است که این گوریل مال مامانی بوده و خیلی دوسش داره) اولین باره که وارد اتاقت شدی. همیشه وقتی من می رفتم دنبالم می اومدی اما همون جا جلوی در می نشستی هر چقدر هم به بهت می گفتم بیا تو وارد اتاق نمی شدی و همونجا منتظر من می شستی....
22 دی 1390

تماشای tv

عاشق قیافه اتم وقتی اینطوری با دقت به صفحه تلویزیون زل می زنی. حتی یه لحظه رو هم حاضر نیستی از دست بدی... خودم و بکشم هم توی دوربین و نگاه نمیکنی. اگه در طول روز ١٠ بار هم آهنگ ملودی آرش و ببینی بازم انقدر برات تازگی داره انگار باره اوله داری این آهنگ و می بینی   ...
20 دی 1390

اسباب بازی های جدید بردیا

 بازی با صندلی میزناهارخوری آشپزخانه که البته جاش وسط خونه نیست آقا بردیا محبت کردند تا اونجا کشیدنش بازی با زیر لیوانی های رنگی تلاش برای باز کردن کشو کابینت تلاش برای برداشتن اسباب بازی مورد علاقه ( کنترل ) جارو برقی بازی ...
19 دی 1390

چهار دست و پا رفتن

بردیای من 8 ماه و 10 روز و 9 ساعت سن داری و دقیقا امروز ( یعنی همین الان ) حدودا 30 دقیقه پیش برای اولین بار چهار دست و پا رفتی  انقدر خوشحالم که اصلا نمی دونم چیکار کنم   اولش شوکه شدم و همینطوری نگاهت می کردم . بعد یهو دویدم و به بابایی زنگ زدم بابایی هم شوکه شد و هم ذوق کرد   بعد از بابایی هم به همه زنگ زدم و خلاصه این خبر و همه جا جار زدم  جریان چهار دست و پا رفتنت هم از این قرار بود که روی زمین دراز کشیده بودی و هی این روروئکت رو با دست عقب جلو می کردی. منم از صداش حرصم گرفت و روروئک و بردم گذاشتم ته خونه جای همیشگی کنار میز ناهار خوری. اول یه کم چپ چپ نگام کردی و یه اه بلند گفتی و بعد ...
11 دی 1390